بانوی دراز گیسوی را در برکه ای که یک دم از
گردش ماهی
خواب آشفته نشد
غوطه دادم .
به معشوق می مانست
چرا که با احساسی از شرم در او خیره مانده بودم .
از روشنایی گریزان بود
گفتم که سحرگاهان در برابر آفتابش بخواهم دید
و چراغ را کشتم.
چندان که آفتاب بر آمد
چنان چون شبنمی پریده بود .
استاد احمد شاملو
نظرات شما عزیزان: