منحنی ساخت
راستای وجودم را
برق نگاهت .
چه کسی
پرپر ساخت
غنچه ی لبانت را
که خاموشی
بدین گونه .
از خوشبو دهانت
هر لحظه می ریخت درّی .
زان همه عشق
فقط مانده باقی
نگاهی سرد ،
نگاهی که میکند تحمیلم
کوله باری از درد .
از دور حتی
می دیدم شراره ی آتش عشقت را
اکنون حال
خاکستری نیست بیش .
خاکستری یخ زده ، منجمد .
تویی دلیلش
دلیل این که
بوی غم بازگشت
به شعرم .
شده است تنگ دلم
برای لمس صدایت .
حرفی بزن
صدای سکوتت کر می کند مرا .
بهانه ی دستهایت را
می گیرند دستهایم .
پاییز بازگشته به آغوشم .
در خواب ببینمت گفتی
اما آن را
ربودی از چشمانم .
گفتی به قیامت دیدار ما ،
میبینمت هر روز
دیدارت را چه می خواهم ؟!
حرف بزن با من .
بیاور به آغوشم بهار را .
بشکن طلسم سکوت مرگبارت را .
عوض کن جنس نگاهت را .
نه به خاطر من
به خاطر خدا
چرا که با شنیدن واژه ی زندگی
اوغم می آید .
خوب می دانی خودت
که هدیه ی اوست زندگی.
بهمن خسروجردی
دانشجوی کارشناسی پرستاری
نظرات شما عزیزان:
![](/weblog/file/img/m.jpg)
فوق العاده بود
امیدوارم موفق باشید