این فقط یک متن است.
خاطره یک دانشجوی پرستاری
امروز اتفاقی روی صندلی کنار در کلاس نشستم وبی اختیار به یاد روز های انتظار برای گذر تو افتادم.
وقتی برای اولین بار تورا دیدم مردمکم از تعجب میدریاز ماند .با تنفس شاین استوک ،پاراستیزی عضلات و تاکی کاردی قلبم فهمیدم که دوپامین در مغزم ترشح یافته ، فهمیدم در که در حد جنون دوستت دارم و عشقت تا مغز استخوانم متاستاز پیدا کرده. شاید من هنر نکرده باشم چون از افزایش تدریجی تراکم افراد در اطرافت فهمیدم که خواستنی ترین فرد حتی در غلظت کم هستی. تو همستاز زندگیم رو به هم زدی . هروقت که به سمت تو می آمدم ،هیپنوتیزم می شدم ،حس می کردم عروق قلبم وازودیلاتاسیون پیدا می کردند ، همه خونم در قلبم جمع می شد .از طرفی کانال های سدیمی – پتاسیمی ام به درستی کار نمی کرد .از پیام عصبی ناقص ،زبانم دچار فلجی می شدو مانند کسی که بوتولیسم گرفته باشد .نمی توانستم حرف دلم را به تو بگویم . باز تو از این علائم نتوانستی یا شاید نخواستی معنی ضربان قلب من را بدانی .از این بی خیال تو به شدت دلیریوم می گرفتم. از وقتی که تورا پیوند خورده به کس دیگردیدم ،به صورت فوق حاد از دلم پس زده شدی.قلب شیشه ایم تا حد مولکولی کاتالیز یافت.متوجه شده بودم تو دنبال هایپر مانی بودی ومن بیچاره که هیلکو باکتری ها به خاطر ضعف وغذای بد در معده ام عروسی به راه انداخته بودند .
از آن واقعه به بعد هربار که به تو می رسیدم هیپوتالاموسم به همراه جسم لیمبیک به شدت تحریک می شد و من عصبی می شدم وتو در نهانگاه ذهنت مرا مبتلا به هایپرتیروئیدیسم می پنداشتی وباز نخواستی مرا بفهمی .
این خاطرات مانند توکسینی است که آهسته آهسته به میو کارد قلبم اثر می کند وآن را پس از آریتمی به خاموشی می رساند.
سلام
اندر حکایت شخص بیچاره ای که قاین پذیرفته شده بود خواندم که میگفت:روزی روزگاری پس از به پایان رسانیدن مکتب با نمراتی درخشان و والا ،مادر گرامی ام مرا در کانون عزیز و شهیر... نهاد .
اندر آن مکان با آزمون های غیر استانداردش ،نمراتی بس شگرف دریافت نمودم وبا غرور در غبغب که من طبیب آینده خواهم گشت،روزگار را سپری میکردم.
روزی به سرم زد که کنکور بخوانم بردرس بیفزایم واز جان بکاهم
بر نمره آزمون نگریستم و گفتم شایسته PHDام وجز آن نخواهم
از این رو با امر خفتن شب را به روز دوخته و از گنجینه های خدادی ام بهره نبردم.
سرانجام به دست دیوی کنکور نام شاخم شکسته شد وبه دانشکده ای در قاین آمدم .در سردر ورودی این دانشکده عظیم خواندم که این بنا جهت جذب دانشجویان ناکام از کنکور دیو صفت است،که توسط مسولین خیر و دلسوز بنا گردیده است.(ای دوستان عذرخواهی مرا به دلیل آوردن نام کنکور پذیرا باشید،که آن حقیقتی بس ناگوار وتلخ از زندگانی است.)
بگذریم وبه دانشکده بپردازیم این مهد پرورش دلیر مردان و شیر زنانی که حوصله سر کلاس رفتن و مطالعه کردن را ندارند.چه بسا اگر اساتید گرام سوالی من باب درس بپرسند ،خواهند شنید :که این مطلب گفته نشده یا اینکه مگر ما دبستانی هستیم که باید پاسخ بگویم .مطلب عکس نیز رایج است :اگر دانشجویی بیچاره ناغافل سوالی از استاد بپرسد ،خواهد شنید که این مطلب به شما آموزش داده شده وچرا نخوانده اید یا در تخصص من نیست یا پس از بردن سوال از شام وآوردن جواب از شیراز ،همه سر در گم به هم می نگرند که پاسخ چه شد؟؟؟
البته لازم به ذکر است که دوستانی درس دوست در این بین با اصرار فراوان در گذاشتن آزمون حذفی ودر پی آن شورش جهت کنسل کردن آن سعی در القای حس دانشجویی دارند.
من در این دانشکده آموختم که نباید مور ها و مگس ها را کشت ،چون سایر اقوام آن ها برای برگذاری مراسم سوم،هفتم و چهلم آن باز خواهند گشت .پس با همان یک مگس رفیق باید بود.
جا دارد از اینجا کمال سپاس را از آشپز ها و طباخ های گرامی به عمل آورم که غذاهای بسیار خوشمزه و سالم تهیه می فرمایند.دانشجویان که توقعی ندارند واز باب غذا خداوند متعال را شاکراند.
این غذاها خاص بیماران بستری در مستشفی است و عاری از روغن اضافی ومو و سایر پروتئین های طبیعی است.
در کل دانشکده مکان خوب ودور از نظر والدین است ، مشروط بر اینکه آزمون در کار نباشد .اما باید دانست که تنها فاصله تمام شدنی مربوط به عشاق نیست،بلکه مربوط به شاگرد وروز آزمون است که به سرعت نزدیک تر می شود.
کلام آخر :خدا رحمت کند بیمارانی را که اندر مستشفی زیر نظر ما خواهند بود.
به برترین طرح ها و ایده ها جوایز نفسیس از طرف عکاس این آثار داده خواهد شد. اونشاا...
سلام
ترم دو شروع شدو لقب ترمولکی را به همه ورودی های بهمن تبریک میگیم.
یک ترم بزرگ تر شدیم،شادوخوشحال اومدیم ببینیم چه خبره؟؟؟؟؟
دیدیم قیافه ها همون قیافه س .البته توقاین امید تغییر....
دیدیم خوش به حال خوافی ها شد که مثل پیام نور فقط چهارشنبه وپنج شنبه
سرکلاس میان ومااز بیکاری خدا خدامونه پنج شنبه بیاد بریم پنج شنبه بازار
یه ذره شلوغی وجنبش مردم روببینیم ودلمون باز شه.
اینا به کنار با یه شش ماهی اینجا بودن بدجوری شکل قاینی گرفتیم
به طوری که قاینها ازما آدرس میپرسن،نمی دونن مااینجا یک درجه غریب تر
از غریبیم.....
کاش حداقل درسامون یه تنوعی داشت،نه مثل آموزش مددجو دوساعت حرف بزنه
آخرش بفهمیم اصول وفنون پرستاریه...
میکروب مثل آونگ آدم رو هیپنوتیزم کنه...
بااین همه استاد ایمونولوژی حس دانشجویی رادر ما زنده کرد...
وانگل حس وسواس را...
وتغذیه همان مسابقه روخوانی...البته خداییش کی حوصله حفظ کردن داره
واین روزها اثبات اهمیت درس با راه ندادن شاگردبه مکتب...
واین ترم بحث داغ تصاحب کرسی نماینگی واختلاف نظر علما(شرمنده جایی دیگه
این موضوع دبیرستانی رو نگید)...
این روزها صدای کفش بعضیها،سوژه واسه وقت بیکاری ما شده که چراطرفش افسرده س؟؟؟
لطفا اگه خبریه مارو از بیخبری نجات بدین چون واقعا بیکاریم...
بازم بعضی ها هنوز در حرف زدن مشکل دارندواصلاسرکلاس هستن؟نیستن؟باباسوالی!
حداقل بدونیم خواب نیستن؟واسه آینده کاری چکار میکنین؟؟؟؟؟
افسوس خوردن کار بدیه ولی همه اتفاق نظر دارن که یاد ترمکی وشلوغی وشوخی ها بخیر.
البته کاش همه باور داشتن که هرروز میشه ازروز قبل شادتر بود...
درآخر به امید چه سوژه ها اومدیم ،اما چرا هنوز خبری نیست؟؟؟؟؟؟